خودم را ملعبهی زندگی کردهام. یا شاید باید بنویسم زندگی را ملعبهی خودم ساختهام. مسائل اساسی را گردن میبُرم برای مسائل کسشر. صبح گندی زدم به آیندهم که اگر آینده بنا بود طی یک مسیر سر راست برسد به آن نقطه همان بهتر که گند بخورد به سر تا پایش، بهرحال یا فردا بویش درمیآید یا پسفردا. شاید هم پسِ آن فردا. نگرانم و بی عذاب وجدان. بقول ف: دست کم خودم گه زدم بهش»
درباره این سایت