مثل این که روزهای تنهایی دوباره به آغوشم برگشتهاند. کجفهمیها به اوج خودش رسیده. از خیلی چیزها میترسم و از خیلی چیزها، صادقانه بگویم، نه. باید دوباره به کنج وبلاگ پناه بیاورم. به خودم. منی که تمام این سالها از او فرار کردهام.
یکی از اهالی همین بیان در جای دیگری فرسنگها دورتر از بیان گفت: این رفتار خالی از احترام و بیخیالیت رو نمیفهمم.» راستش انتظاری هم ندارم بقیهی آدمها بفهمند این روزها بیحوصلهترین لحظههای اجتماعی تمام عمرم را طی میکنم، در نتیجه تا اطلاع ثانوی تمام انسانهای روی زمین حوالهی تخمدانم هستند.
راجع به فرانک و آبتین بلند و با آب و تاب حرف میزدیم. رسیدیم به قسمتی از داستان که فرانک فریدون را حامله میشود و مغز آبتین را قاطی مغز گوسفندها به خورد مارهای شانهنشین ضحاک میدهند؛ آقای میز کناری پُقی زد روی پیشانیاش. بله! اینطور به نظر میرسید که قصهی شاهنامه را برایش اسپویل کرده بودیم.
پول همهچیز نیست و در عین حال همهی چیزیست که برای سرپا نگه داشتن خوشحالیهای حداقلی نیاز دارم. تا وقتی کارفرما، منت بر سر کچل ما بگذارد و برآورد این یک ماه جان کندن را کف دستم، تنها یک پنجاه هزار تومانی تا خورده در جیبم باقی مانده که بناست با همان پنجاه هزارتومانی کرایه ماشین بدهم، کارت مترو را شارژ کنم، نان و شیر و سیگار بخرم، یکی از آن فندکهای فیک کلیپر را که رویش کاریکاتور پینکفلوید داشت برای مهدی هدیه بگیرم، برنامهی سنگرنشینی آخر هفتهها را حفظ کنم و درنهایت زنده بمانم. فکر میکنم اینجور وقتها -که کم هم نیستند- ریسمان غم دمدستیترین چیزیست که آدمی میتواند چنگ بیندازد دورش. انتخاب من نیست.
خودم را ملعبهی زندگی کردهام. یا شاید باید بنویسم زندگی را ملعبهی خودم ساختهام. مسائل اساسی را گردن میبُرم برای مسائل کسشر. صبح گندی زدم به آیندهم که اگر آینده بنا بود طی یک مسیر سر راست برسد به آن نقطه همان بهتر که گند بخورد به سر تا پایش، بهرحال یا فردا بویش درمیآید یا پسفردا. شاید هم پسِ آن فردا. نگرانم و بی عذاب وجدان. بقول ف: دست کم خودم گه زدم بهش»
فرمول کارکردش را متوجه نمیشوم اما در طول این مدت بدبینی بارها از سقوط حتمی نجاتم داده. ایستادم چشم در چشم ابهامِ اتفاق، خیره، تا انتهای ویرانیاش را رفتم و برگشتم و از گزند فروپاشی زنده بیرون آمدم. تعلیق اگر میتواند من را از پا بیندازد چرا من با بدبینی به زانو نیندازمش؟ اسمش را هم میگذارم: قانون دفع. برایش کتاب مینویسم، به مدد ابزار نشر مجازی پروموتش میکنم، مردم برای خریدنش صف میکشند، عاشقش میشوند. تمام کپشنهای سوشال مدیا تبدیل میشود به بریدههای کتابم، مستندش را میسازند، من از سود حاصل از فروش کتاب و مستند پولدار میشوم، قدرتمند میشوم، میزنم توی کار پولشویی، یکی از مافیای فروش مواد مخدر در تهران میشوم تا جوانان برومند مردم را به راه کج بکشانم و پولدارتر بشوم، اسم مستعارم را هم میگذارم صغری کبیری، دست آخر در یکی از دوئلهای بینالمحلهای به دست قاچاقچی مواد "سجاد زینالعابدینی و برادرش علیاصغر" به ضرب 57 ضربه چاقو کشته میشوم. اینطوریها.
+ من یک کانال قبلاً داشتم که جمعیتش زیاد شده بود پاکش کردم و دوباره کانال زدم. دلیلش رو هم نمیدونم شاید چون هنوز پسِ زندگیم به چرکنویس نیاز دارم. بهرحال.
اینجاست: چرند و پرند
درباره این سایت