پول همهچیز نیست و در عین حال همهی چیزیست که برای سرپا نگه داشتن خوشحالیهای حداقلی نیاز دارم. تا وقتی کارفرما، منت بر سر کچل ما بگذارد و برآورد این یک ماه جان کندن را کف دستم، تنها یک پنجاه هزار تومانی تا خورده در جیبم باقی مانده که بناست با همان پنجاه هزارتومانی کرایه ماشین بدهم، کارت مترو را شارژ کنم، نان و شیر و سیگار بخرم، یکی از آن فندکهای فیک کلیپر را که رویش کاریکاتور پینکفلوید داشت برای مهدی هدیه بگیرم، برنامهی سنگرنشینی آخر هفتهها را حفظ کنم و درنهایت زنده بمانم. فکر میکنم اینجور وقتها -که کم هم نیستند- ریسمان غم دمدستیترین چیزیست که آدمی میتواند چنگ بیندازد دورش. انتخاب من نیست.
درباره این سایت